سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بوسه ی باد

سلام

مامانی بهار اومد. 

این شعر سرشار از امید و عشق و زیبایی تقدیم به شما مامان مهربونم که خلاصه ی وفایی

 

 

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگ‌های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه‌ی شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

 

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار

خوش بحال روزگار ...

 

خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز

 

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

 

ای دل من گرچه در این روزگار

جامه‌ی رنگین نمی‌پوشی به کام

باده‌ی رنگین نمی‌بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می‌باید تهی است؛

 

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ ...

 

 

مامانی سالی سرشار از همه زیبایی ها و خوبی ها رو برات از صمیم قلب آرزومندم. انشاء الله همیشه شاد باشی.// حامد

----------------------------------------------------------

حامدکم! .... نمی دونم چی بگم ... فقط خوشحالم که این عید با همه عیدهای زندگیم یه فرق بزرگ داره ... از اینکه در کنارمی واقعا خوشحالم ... لحظه سال تحویل دعا می کنم همیشه سالم باشی و یه سال پر از موفقیت های بزرگ داشته باشی ... بی شک امسال سال فوق العاده واسه من و توه ... عیدت مبارک عزیز دلم // مامان لیلا

   i_love_you_shiny.gif     i_love_you_shiny.gif

 


نوشته شده در شنبه 88/12/29ساعت 2:4 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

امروز با هنگامه و هانیه و دوستاشون رفتیم پارک جنگلی لویزان ... چقدر خوش گذشت ... اولش نیمرو درست کردیم و بعد یه صبحونه عالی خوردیم و بعد صبحونه استوپ هوایی بازی کردیم ... حاااااااااااااااااامد خیلی ناااااااااااااااامردی ... محمد رو گول زدی که منو بزنه که 5تایی بشم بعدش به جای اظهار پشیمونی گفتی قول می دی خودت ششم کنی ... اسم من شد سمندون و اسم تو پنگول و اسم محمد،نازی ... اسم هنگامه ،شکر پنیر، اسم محمدرضا هوشنگ و اسم هانیه باقلالی ... بعدش یه عالمه ورق بازی کردیم و بعد ناهار و بدمینتون و وسطی و بعدش یه ذره تمرین رانندگی و تمرین روپایی

با اون تی شرت ابیه خیلی خوشکل شده بودی ... شب وقتی منو رسوندی دلم نمی خواست برم خونه ... نرفته دلم برات تنگ شد ... پیشاپیش عیدت مبارک حامدکم ... کاش می تونستم لحظه سال تحویل کنارت باشم

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
 بادت اندر شهریاری برقرار و بردوام
سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش
اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام // حافظ

                       


نوشته شده در جمعه 88/12/28ساعت 11:0 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

سلام

این دفعه مطمئنم وقتی اومدی خاطره ای جدید بنویسی پیش خودت گفتی: " بذار این دفعه یه کم به تازه کار ها میدون بدم " و بعدش دیگه خاطره ننوشتی و اجازه دادی من بیام بنویسیم. از این بابت واقعا ممنون.

دیروز به جلسه سازمان میراث فرهنگی رفتیم و خدا خیلی رحم کرد یه نفر مصدوم نشد ! من اعصاب درست و حسابی ندارم.

و اما بعد از آن به زیارت  حرم حضرت عبد العظیم حسنی رفتیم. من برای بار اول بود که به این زیارت می رفتم و برای من این موضوع خیلی جالب بود:  زیارت انسان های برگزیده بسیار آرام بخش است و توجه انسان را برای لحظاتی به عالمی دیگر جلب می کند و همین چند لحظه هم کافی است تا انسان اثرات آن را برای مدت ها در روح خود احساس کند. نماز ظهر را هم در جماعتی  با شکوه در مصلای حرم خواندیم.

دیدن صحن های پوشیده از مقبره  شخصیت های بزرگ و معروف کاملا من را شگفت زده کرده بود. هیچ وقت تصور چنین موضوعی را در ذهنم نداشتم. خیلی جالب است که شاید جمعی از مهمترین ترین شخصیت های چند قرن اخیر ایران در این صحن ها آرمیده اند که در میان آنها نویسندگان, ادیبان و فیلسوف های بزرگی به چشم می خورند. در این حالت من بیتی به خاطرم آمد:

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا    چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

در همین حین هم چند تا عکس جالب با لباس های مردم حاشیه خلیج فارس گرفتیم که فوق العاده بود.

پس از زیارت احساس کردیم که دچار افت قند خون و چربی خون شدیم !  در این لحظات درنگ جایز نیست. کاملا سریع به دنبال یه کبابی گشتیم و ناهار مهمون مامان مهربون بودم. من در هنگام غذا خوردن لقب لوس ترین بچه دنیا را به خودم اختصاص دادم. این لقب پیش از این نیز با کمال افتخار در اختیار خودم بود.

پس از آن مامان مهربون به عبارت  "پیشرفت در رانندگی" مفهوم جدیدی داد و حسابی ترکوند.

پس از آن به سمت خانه راه افتادیم ولی این پایان ماجرا نبود چون در مسیر به یک پارک رفتیم و یه چایی داااااااااغ زدیم به بدن.

چند تا عکس دیگر هم در محوطه پارک گرفتیم که به جز یکی از آنها همگی خراب شدند و باید از حافظه دوربین پاک شوند! ولی یکی دو تا عکس خیلی خوب شد.

در مجموع روز بسیار خوبی بود و من از مامان به خاطر این روز خوب و زیارت و  راهنمایی های قشنگش تشکر می کنم.

چه مامان لیدری دارم خدااااااااااااااااااا .

 

 --------------------------------------------------------------------

چه پسری دارم خداااااااااااااااااا ...  افرین اولین تجربه وبلاگ نویسیت عاااااااااااااااالی بود

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/27ساعت 12:11 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

باز تو هیچی ننویس ... همش من دارم خاطره می نویسم ها ... آره آره سرت با پاتی گرمه دیگه
اما اندر احوالات امروزمان :
امروز رفتیم که منو کلاس زبان اسم بنویسیم و آخ چقدر حرصم گرفت از اون راننده تاکسیه ... چقدر راه رفتیما ... رفتیم انقلاب یه ذره چرخ زدیم ... اسم منو توی موبایلت گذاشتی پاتی و وقتی مسیجت رو باز کردم و دیدم یه عالمه زده پاتی چقدر توی دلم گفتم آآآآآخرشی بچه پرو ... برای ناهار اومدیم سمت خونه ما ولی حدودا چهار رسیدیم و غذا نداشتن مام گرسنه ... چقدر گشتیم تا یه مغازه کثیییییییییییییف پیدا کردیم و دوتا چیزبرگر خریدی و یه عالمه گشتیم دنبال ساندویچ هوکامه ... رفتیم توی پارک و خوردیم و دیگه جون راه رفتن نداشتیم ... بعد رفتیم دم دریاچه چایی بخوریم و اون مگسه خلمون کرد و رو به مگسه گفتم بیا چایی شیرینه ای دغل دوست ... واااااااااااای چقدر خندیدیم ... سر اون که دوستت زنگ زد و اخرش گفتی باشه پاتی می بینمت دلم می خواست پوستت رو بکنم ... میگم حامد تو آب نمی دیدی وگرنه واسه خودت اساسی شناگریا ... منم با فشار دادن چایی لیپتون دیگه اوج کثیفی رو نشون دادم
خیلی خوش گذشت و البته خیلی خسته شدیم ... مرسی که امروز باهام اومدی که کارام رو بکنم ... تو الان با دوستت بیرونی و چقدر گناه داری ... نه که به ماشین عادت دارررررررررری


نوشته شده در یکشنبه 88/12/23ساعت 11:32 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

دیروز با هم رفتیم داراباد و یه شنیسلی زدیم به بدن ... به به
یه عالمه تو روی پای من لالا کرده بودی و من نازت می کردم و تو هم تا جا داشت خودتو لوس کردی... چقدر حس خوبی داشتم ... یه آرامش وصف نشدنی که همش از بودن تو کنارم حکایت می کنه. کنار هم نماز خوندیم و وقتی گفتی کلا با هر چیزی که مخالف تساوی زن و مرد هست مخالفی توی دلم با تمام وجود تحسینت کردم و بهت افتخار کردم ... وقتی یه سمت رودخونه باشه و کوه و طبیعت و یه سمت تو و یه سمت خدا دیگه کی می تونه این مثلث آرامش رو بهم بزنه؟!


 من برای اولین بار از سر اون جاده خلوته تا خود داراباد رانندگی کردم و برگشتنی هم تا کاخ نیاوران ... چه حالی داد ... خوشحالم که با آرامش و راهنمایی هات بهم کمک کردی که بهتر رانندگی کنم


نوشته شده در جمعه 88/12/21ساعت 10:0 صبح توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

   1   2      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ