سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بوسه ی باد

بعد از سفر کلاردشت بهت قول دادم که دیگه تنهایی نرم سفر ولی دارم می ررررررررم ... می دونم وقتی فهمیدی یه نموره ناراحت شدی ... خیلی حمیدآقا باحال گفت بگو حامدم بیاد وگرنه می بینیم دنبال قطار داره می دوه و می گه لیلا لیلا .... آخــــــــــــــــــی ...  وقتی گفتی یه برنامه چیدی که فکر نکنی من مسافرتم کلی نرفته برات دلم تنگولید ... گفتی هر روز بازم ساعت شش میام دم شرکت و بهت زنگ می زنم که رسیدم و تو بگو من دو دقیقه پیش رفتم  و من فکر می کنم تو شرکت بودی و برمی گردم ...  جمعه میام دم در خونه تون دنبالت که بریم بیرون و بهت زنگ می زنم که بیای پایین و تو بگو نه خوابم میاد و نمیام و من فکر می کنم تو خونه تون خوابی و برمی گردم خونه مون! ... واااااااااااااااااااااای حامد! ... قرررررررربون این مهربونیات برم ... می رم که از امام رضا بخوام یه زندگی آروم داشته باشیم ... یادت که نرفته ؟! قول دادی عقدمون توی حرم امام رضا باشه ... حامد من چند ساعت دیگه حرکت می کنم و یه هفته دیگه میبینمت ... دوووووووووستت دارم عزیز دلم!

                      

                                          این تویی خسته شدی از دویدن پشت قطار .. هه
نوشته شده در دوشنبه 89/6/29ساعت 3:25 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

 امروز تو حدودای ساعت هفت تا تقریبا هشت و نیم اومدی خونه مون که با مامان صحبت کنی ... چقدر شکل دامادها شده بووووووودی ... خاله و شوهرشم اومده بودن ... خیلی حس خوبی داشتم .. اینم عکس دسته گلی که آوردی!

            


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/24ساعت 10:0 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

حامد نمی دونی چه حس خوبیه که بدونی اون کسی که برای زندگیت انتخاب کردی دقیقا همونیه که همیشه می خواستی ... دقیقا معیارهای فرد ایده آلت رو داره .. حامدم! من وقتی از تو هیچ انتظاری ندارم که کار ِ خاصی برام بکنی چون تو دقیقا همون کارایی که من می خوام رو خودت بدون اینکه من بگم انجام می دی ... من توی زندگیم تنها ازت یه چیز می خوام که البته دو طرفه س ... اونم یه درک متقابله که تو همیشه وقتی بهت نیاز داشتم کنارم بودی ... حامد! من و تو توی شرایط مختلف کنار هم بودیم و عکس العمل های همدیگه رو دیدیم ... رفتار تو مایه ی افتخار منه ... وجودت مایه افتخارمه و افکارت هم مایه افتخاره!

حامد! من به اینکه تو همسرم هستی می بالم ... این دو روز که مسافرت بودم حس کردم که چقدر جات خالیه و چقدر بودنت بهم آرامش می دم.

من بهت قول می دم که تمام تلاشم رو بکنم که در کنار هم احساس خوشبختی کنیم .. انشالله!


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/24ساعت 11:43 صبح توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

میگم مامان لیلا تو الان رفتی شمال حسابی خستگیت رو بریزی دور

الان توی ترافیک جاده چالوس هستید و همه ماشین ها خاموش هستند

اره اره وقتی من رو میذاری خودت میری مسافرت همینه دیگه !!!

من الان دارم آموزش نقشه کشی نگاه می کنم و قرار شده هر فصل رو دیدم یه میس بندازم

میگم مامان لیلا الان احساس کردم چقدر کارهای انجام نشده دارم

احساس می کنم خیلی باید کار انجام بدم

لیلا اگر من نتونم اونجوری که انتظار داری بشم چی کار کنم؟

اگر نتونم انتظارات رو بر آورده کنم باید چی کار کنم؟

لیلا استرس گرفتم.

من باید خیلی خفن بشم خیلی ...

 

بهت قول میدم لیلا قول ...


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/18ساعت 10:20 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

حسین پناهی خدا رحمتت کنه که حرف اول و آخر رو زدی و رفتی :

اینجایم : بر تلی از خاکستر ...

                ... پا بر تیغ می کشم

               و به فریب هر صدای دور، دستمال سرخ دلم را تکان می دهم.


نوشته شده در جمعه 89/6/12ساعت 2:6 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

   1   2      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ