سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بوسه ی باد

یکشنبه 30 خرداد 89

امروز یه اتفاق جالب افتاد. دوستم عسل از مشهد زنگ زد. اول من فکر کردم تویی و سریع جواب دادم و دیدم عسله ... من مهر ماه پارسال اخرین بار باهاش صحبت کرده بودم . گفت سیم کارتش ایراد پیدا کرده بوده و همه شماره ها از بین رفته ... یک ماهه داره دنبال من میگرده که برای عروسیش 10 تیرماه دعوتم کنه ... به یکی از دوستاش تهران گفته بوده بره محل کار قبلی من و پرس و جو کنه ولی کلا شرکت از اونجا منتقل شده بوده ... بهش لیست پرینت شش ماه قبل رو هم ندادن ... به هر کی می شناخته از بچه های نت میل زده ولی هیشکی جوابشو نداده و اخر سر یادش اومده که یه بار هم از خونه به من زنگ زده بوده همون مهر ماه ... رفته یه اشنا توی مخابرات پیدا کرده و التماس که پرینت مهر ماه گذشته رو بهش بدن و خلاصه منو پیدا کرده ... اینقذه ذوق کردم الان که نگو ... جالبی قضیه اینه که ما دقیقا دو هفته دیگه قرار شده بریم شمال و از اونجا مشهد و دقیقا جمعه که عروسیشه من می تونم مشهد باشم ... وااااااااااااای ... خیلی باحاله نه؟ ... ذوووووووووووق دارم!

 ساعت چهار و نیم والان دارم خل می شم ... تو بهم مسیج دادی که برنامه مراسم پایانی افتاده روز سه شنبه ... امروز اینقدر ذوق داشتم که سه شنبه می بینمت ... خیللللللللللللی بدن.... بمییییییییییرن همه شون

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوشنبه1  تیر 89

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ... تو ساعت پنج و نیم عصر زنگ زدی که تمووووووووووووم شده این آموزشی و برگه ترخیص بهتون دادن ... چقدر جیغ زدی ... یووووووهووووو ... الان ساعت نه شبه و تو توی اتوبوسی و دااااااااااااااری میای ... دل توی دلم نیییییییییییس ... اخ جووون


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 1:44 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

شنبه 22 خرداد 89

امروز خیابون ها خیلی شلوغ بودن ... تو نگرانم بودی ... نگرانیت رو دوست دارم چون بهم حس مهم بودن رو برات می ده ... فردا باید برم تولد هنگامه ... یه عکس خوشکل براش درست کردم ... وای که چقدر جات خالیه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یکشنبه 23 خرداد 89

امروز رفتم هنگامه ... وقتی رسیدم خونه شون داشتن پانسمان پای هانیه رو عوض می کردن ... خیلی خوب شده پاش ... موهاش رو هم کوتاهه کوتاه کرده و خیلی بهش می اومد ... چقدر زدیم و رقصیدیم و خودمو خفه کردم به عبارتی ... اول عکس خودمون رو بهش نشون دادم و کلی حسرت خورد و گفت خب یه دونه واسه مام درست کن .. وقتی عکس خودشون رو نشون دادم اشک توی چشماش جمع شده بود و گفت بهترین کادوی زندگیش بوده ... تو زنگ زدی و مسیج دادی که منوو اذیت کنن ...عووووضی هستی دیگه .. حدودا ساعت ده شب رسیدم خونه ... خیلی عالی بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوشنبه 24 خرداد 89

الان ساعت یازده و نیمه شبه ... چقدر دلم هواتو کرده ... امروز تو بعد از کلاس زنگولیدی و یه تیکه افتاده توی دهنت ... ای جااااااانم ... دوست  دارم این تیکه کلام رو ... امروز اقای رئیس منو تشویق کرد ... گفت کارم رو خیلی خوب انجام می دم و کاش زودتر می اومده بودم ... هه ... وااااااااای حاااااااامد ... یه ذره همش مونده ... دلم داره واسه دیدارت لحظه شماری می کنه ... دوووووووووستت دارم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پنجشنبه 27 خرداد 89

امروز تعطیل بودم ... به به ... دیروز امتحان میان ترم داشتم و وااااااااااای یادم نمیاد دیروز چی شد؟ الزااااااااااایمر گرفتم ... فقط اخر شب یه تیکه باحال اومدی گفتم فکر می کنی من بیشتر تو رو دوست دارم یا تو منو و گفتی چون برات افت داره کم بیاری ماااااااا بیشتر ... عوووووووضی هستی دیگه .. همین عوضی بازیات دل منو برده ... امروز همش چاله بازی کردم ... الان ساعت پنج بعد از ظهره و هیچ خبری ازت نیست ... یعنی کجایی؟


نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 11:27 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ