سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بوسه ی باد

سلام لیلا

خوبی؟

ما یه بار دیگه اومدیم بیرون اومدم کافی نت

چه خبر؟

حال و احوال؟

 گفتی برام یه سورپرایز داری تا یادم نرفته بگم از شما چه پنهون من هم برات یه سورپرایز کامپیوتری دارم که عمرا نمی گم برای این که بیشتر کنجکاو بشی باید عرض کنم که قبل از خدمت اماده کردم. به به الان بیشتر کنجکاو شدی اخ جون حالا تا فردا صبح هم فکر کنی نمی تونی حدس بزنی! ببخشید که اینقدر اذیتت می کنم پسر لوس همینه دیگه!

این چند روز خیلی خسته شده بودی من هم برات خیلی نگران بودم بیشتر استراحت کن خیالم راحت باشه.

این چند روزه یه فکری در مورد هانیه به ذهنم رسید که حسابی روحیه ش قوی بشه ولی چون در مورد خود منه یه کم خجالت می کشم بگم احساس می کنم خیلی خود خواهی هست. بعدا در موردش بیشتر صحبت می کنیم.

خیلی مواظب خودت. هر وقت سر کار خسته شدی استراحت کن.

اندازه این دو ماه که اینجا هستیم خاطره هست که در اولین فرصت برات تعریف می کنم. البته اکثرا خاطرات بده ولی شاید گفتنش بعد از تموم شدن اموزشی خیلی هم بد نباشه.

تا دیدار دیگر خداحافظ.

مواظب خودت باش خانومی

 


نوشته شده در جمعه 89/3/21ساعت 12:18 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

یکشنبه 16 خرداد 89

الان حدودا ساعت چهار و بیست دقیقه ظهره .. واااااااااااای حااااااااااامد ... چند روزه دارم روی یه چیزی کار می کنم و دیروز ازت خواستم که آهنگی که دوست داری رو بهم بگی که جواب ندادی و گفتی باید فکر کنی و خودم یه آهنگ به سلیقه خودم انتخاب کردم ... الان تموووووووووووووووم شد ... وقتی تموم شد و نتیجه ش رو دیدم نتونستم جلوی اشکامو بگیرم ... لحظه شماری می کنم تا بهت نشون بدم ... وااااااااای حااااااااامد عاااااااشقتم ... فردا روز اول کارمه ... برام دعا کن

الان ساعت یازده و نیم شبه ... اسسسسسسستررررررررس دااااااااارم ... حدودا یک ساعت با هنگامه و یه ساعت با هانیه حرف زدم ... فردا تا هشت کلاسم ... می ترررررررررسم ... کاش بودی ... شمارش معکوس وایه دیدارت شروع شده

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوشنبه 17 خرداد 89

الان حدودا ساعت دوازده و بیست دقیقه ظهره و منم  سرکاااااااااااااااارم هستم ... خیلی خووووووووووفه ... مثل دو سال پیش نیس ...آقاهای مهندسش رفتن و الان فقط خود مدیر و خواهرش و منشی توی شرکته ... من یه اتاق گنده دارم که  قبلا توش بقیه هم بودن و الان جز میزهاشون چیزی برجا نمانده ... به به ... واسه خودم دارم حال میکنم ... چایی درست کردم چون اینجا هیشکی  چایی  نمی خوره  ...  کاری که بهم دادن رو تموم کردم و اومدم اینجا بنویسم و بعد برم پیش مهندس

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سه شنبه 18 خرداد 89

الان حدودا ساعت سه بعدازظهره ... دیروز خیلی بهم فشار اومد ساعت حدودا چهار و نیم از شرکت رفتم بیرون و رفتم کلاس زبان ... اینقدر کلاس خنک بود که همین طور عطسه می کردم ... باید برای جلسه بعد یه فصل کتاب داستان رو بخونیم و من هنوز کتاب نداشتم و بعد از کلاس  رفتم انقلاب ... تو نگران بودی و منتظر بودی من خبر بدم که رسیدم خونه ... دیروز برای اولین بار بهم گفتی خانومی ... واااااااااای اگه بدونی چقدر ذوق کردم ... حدودا ساعت ده شب بود که رسیدم و از سر درد یه راست رفتم خوابیدم ...صبح نمی تونستم از جام پا شم ... مامان برای توی اب چهار قل خوند و داد خوردم ... راستی امروز فرم استخدامم رو پر کردم ... وضعیت تاهل رو زدم متاهل ... اقای مدیر گفت من فکر میکردم مجرد هستی ...گفتم نامزد دارم ... امروز سر ناهار بیشتر با همکارام اشنا شدم ... خانوم منشی و خواهر مدیر هر دو متاهل هستن و یه هرکدومشون یه پسر دارن و اقای مدیر هم خودش متاهله و خیالم کلی راحته دیگه ... خیلی دوستت دارم حامد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چهارشنبه 19 خرداد 89

الان ساعت نه و نیم صبحه ... تازه اومدم سر کار ... کمرم خیلی درد میکنه ... اووووووووووووخم!

الان ساعت یازده و نیمه شبه ... امروز از عصر مسیج نمی رفت اعصابم بهم ریخت ...  اینا رو بی خیال .. حامد! امروز ظهری رئیسمون رفت بیرون مام بی جنبه! جلسه خانومانه تشکلیل دادیم و کلی حرف زدیم ... در مورد تو من کلی تعریف کردم و نسترن و خانم منشی از تجربیات ده سال همسرداری شون گفتن ... اینکه دوران نامزدی با بعدش کلی فرق داره و اینا ... ولی حامد من دلم نمی خواد زندگی مون مثل اونا این قدر فرق کنه ... اینکه حتی تو یادت بره روز تولد منو یا روز زن رو ... هی حرف زدیم تا صدای کلید توی در اومد متفرق شدیم و نشستیم یعنی ما داشتیم کار می کردیم ... هه ... امروز کلاس زبان هم خیلی خوب بود ... راستی امروز توی کارم کپچر گیری یاد گرفتم و کلی ذوقیدم ... حامد! حلقه ام این قدر شکل حلقه های واقعیه که وقتی گفتن نامزدی سریع حلقه ام رو نشون دادم که یعنی اوهوم ... محیط کارم رو خیلی دوست دارم ... خیلی خوبن

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پنجشنبه 20 خرداد 89

امروز فقط من از پرنسل رفتم سرکار ... تازه زودتر هم رسیدم و پشت در موندم تا اقای مدیر بیان ... در کل خوب بود ... یه سری از عکسای هنگامه رو چاپ کردم و برگشتنی رفتم انقلاب یه البوم عکس هم خریدم واسش ... خیلی هواگرمه ... تو چی کار می کنی با این گرما ... یعنی هفته بعد میای؟


نوشته شده در یکشنبه 89/3/16ساعت 4:21 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

سلام مامان

امیدوارم حالت خوب باشه

البته میدونم که این چند روزه خیلی خسته شدی و از لحاظ روحی خیلی تحت فشار بودی من هم واقعا نگرانت بودم ولی خوشحالم که دیگه نمی ری و یه کار بهتر داری پیدا می کنی

نوشنه های قبلی رو هم خوندم مامی گفتی هنگامه یه سری چیز ها گفته که ناراحت شدی اگر خودت صلاح می دونی بعدا برام تعریف کن

الان که دارم می نویسم قراره بیایی نت با هم صحبت کنیم

سربازی هم داره تموم میشه البته چند روز سخت در پیش هست که میگذره

برات ارزوی موفقیت دارم لیلا همیشه شاد باشی تا گفتگوی دیگر خدانگهدار


نوشته شده در پنج شنبه 89/3/13ساعت 10:14 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

شنبه 8 خرداد 89

امروز نزدیکای ظهر رفتم پژوهشکده و فرم ها رو تحویل دادم و قرار شده بعدا باهامون حساب کنن .. خورد توی حالم ... بعد رفتم بیمارستان پیش هانیه و روحیه اش خیلی پایین بود و رفتم مخ سرپرستار رو زدم و یه ویلچر گرفتیم و بردیمش بعد از 12 روز بیرون هواخوری ... هنگامه داشت از ما فیلم می گرفت که اومدن از حراست بردنش و فیلماشو پاک کردن و ازش تعهد  گرفتن ... خیلی دستم درد می کنه ... داغ بودم حس نمی کردم و هی با ویلچر می دویدم این ور و اون ور ولی تازه حس می کنم چه فشاری به دستم اومده ... بعد از ظهر رفتم پیش دوست سمانه ... یه کلینیک ترک اعتیاد داره و یه مددکار می خواست ... چهار روز روزی چهار ساعت بعدازظهر ... فکر کنم بدک نباشه ... قراره از پس فردا کارم رو شروع کنم تا ببینم خدا چی می خواد .. تو مسیج دادی امروز بدترین روز سربازیت بوده ... بگردم ... زودی تموم می شه ... سه هفته مونده ... تحمل کن گلم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بکشنبه 9 خرداد 89

ساعت شش عصره ... امروز روز مزخرفی بود ... هیچ کاری نکردم ... مثل این مگسای بیحال نشستم در و دیوار رو نگاه می کنم ... البته یه کلاس عروسک گردانی یافته کردم ... از فردا باید برم سر کار توی کلینیک... دلم برات تنگ شده ... می رم جزوه بیارم بنویسم با اینکه حوصله ندارم  ... الان ساعت ششه عصره ... قراره از یکشنبه برم سر کار و با خانوم دکتر صحبت کردم که نرم کلینیک و امروز عرفان گفت داره کار بانک رو برام جور می کنه ... یوووووهووووو ... امیدوارم شرایطش خوب باشه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوشنبه 10 خرداد 89

امروز از صبح الکی چرخیدم و حدودای ساعت دو رفتم موسسه زبان و انتقالی گرفتم و بعدش رفتم کلینیک ... مشاور اونجا روانشناس بالینی بود و خفتش کردم که براش چهارشنبه فرم ببرم ... چه جوونایی ... ادم ناراحت می شه ... تو شب زنگ زدی و گفتی 25 تموم می شه اموزشیت و ده روز مرخصی داری ... یووووووهوووووو ... ولی حیف که من سر کارم ... هر روز که می گذره و بهت فکر می کنم به این نتیجه می رسم که خدا خیلی دوستم داشته که تو رو وارد زندگیم کرده ... دوستت دارم حامدم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سه شنبه 11 خرداد 89

عصری قراره با هنگامه بریم مانتو اداری بگیریم ... پس فردا روز زن و مادره ... واااااااااای حاااااااااامد ... یعنی می شه سال بعد این موقع من کادوی روز زن ازت بگیرم و کنارت باشم ؟ وااااااااااااااااااااااااای ... امسال که باید برای مامان لیلا و مامان شکوفه کادو بخری ... هه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چهار شنبه 12 خرداد 89

امروز صبحی رفتم خیابون بهار که مانتو بخرم ... دیروز که از سه راه جمهوری تا ولیعصر دونه دونه ی مغازه ها رو دیدیم و چیز جالبی ندیدیم و فقط یه کفش خریدم و رسیدم خونه ساعت ده شب شده بود ... امروز مانتو خریدم و یه کیف و شلوار قهوه ای و رفتم کلینیک و بدک نبود ... تو از امروز تا صبح یکشنبه مرخصی داری و به به کولررررر و استراحت ... دلم برات تنگ شده ... دیروز هنگامه یه چیزایی رو بهم گفت که شب خیلی فکرمو مشغول کرده بود ولی امروز کلا ردیف شدم ... اینقده دوس داشتم بودی تا خودم رو تخلیه می کردم  ... حامد خیلی دوستت دارم ... زودی می دونم می بینمت ... مووووووووووچ


نوشته شده در یکشنبه 89/3/9ساعت 11:51 صبح توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

شنبه 1 خرداد 89

امروز امتحان بدک نبود و بعدش تو اومدی دنبالم و با هم رفتیم دنبال کارای طرح و از اونجام پارک لاله ... چقدر این غلام بچه رو اذیت کردیم ... هی چونه می زدید که چند روز من مامان تو باشم چند روز مامان اون ... چقدر خوش گذشت و کلی خندیدیم ... یه مانتو از بازارچه ش گرفتم و رفتیم عیادت  از اونجام باز پیش چند تا دکتر و اخر شب خیلی خل شده بودم ... دکتر نرسی بهم گفت خیلی نرمالی و منم بی جنبه ... هه ... هوار بار گفتم دوستت دارم ... تو قراره فردا بری تدریس و عصری بریم چاله بازی و دوشنبه هم که بلیط داری ... چه زود ... چقدر دلم میخواد زودتر رسما مال هم شیم و من دستت رو بگیرم و داد بزنم این حااااااااامد منه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

4 شنبه 5 خرداد 89

امروز خیلی روز پر کاری بود ... صبح که امتحان فاینالم بود و بعد از ساعت حدودا یازده و نیم رفتم کارت عابر بانکو گرفتم و رفتم سمت بهشتی برای گرفتن فرم و از اقای باقری پرسیدم که چه جوری می شه رفت سهروردی ... میخواستم برم جایزه ام رو بگیرم بابت مسابقه سلامت که توی پارک اندیشه شرکت کرده بودیم ... گفت یه ذره راهه تا سر سهرودی و از اونجا می تونی بری با تاکسی و پدر پام تا برسم اونجا در اومد ... خیابون یه طرفه بود دیگه ... بعد از اونجا گوله اومدم بیمارستان و تا ساعت هفت پیش هانیه بودم ... اینقدر بالا پایین کردم که نگو چون قرار بود ببرن هانیه رو بیمارستان رسول واسه یه چک کلی ... رسید خونه نزدیک نه بود و فقط خوابیدم ... راستی لب هات که خشکی زده بود چقدر خوشکل شده بود دوشنبه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

5 شنبه 6 خرداد 89

امروز رفتم ستارخان و پیش اخرین دکتر و از اونجا یه راست رفتم پیش هانیه ... ساعت دوازده رسیدم و تا حدودا هفت اونجا قاچاقی موندم ... همه هم اتاقی هاش رو مرخص کرده بودن و جات خیلی خالی بود ... من و هنگامه و هانیه و محمد تنها بودیم ... از امروز باید هانیه تمرین پاش رو شروع کنه و ایشالله دیگه از فردا می تونه بشینه روی ویلچر ... امروز داشتیم در مورد اینده با هنگامه صحبت میکردم که تو زنگ زدی ... دوووووووووووووستت دارم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جمعه 7 خرداد 89

نزدیکای ظهر علی و رویا اومدن خونه مون ... عصری با هم رفتیم هفت حوض که یه شلوار برای علی بخریم ... من که چند روزه دارم له له می زنم برای یه انگشتر که نشونی از نشونه ی نامزدیم باشه و خلاصه یه انگشتر قشنگ نقره یافته کردم با نگین عقیق ... مامان گفت گرونه خیلی ولی من که می دونستم یه نشون نومزدی نباید یه چیز ارزون باشه دیگه ... یه یه ... هر انگشتری دستم می کردم برام گشاد بود و اقاهه گفت تنگش می کنه و قرار شده فردا برم تحویل بگیرم ... یادت باشه سایز انگشتم 52 هست ... نزدیک ساعت نه و نیم بود زنگ زدی و گفتی نگهبانی و با خودت گوشی آوردی و خلاصه یه عالمه با هم مسیج بازی کردیم ... خیلی عالی بود ... یه چیزی گفتی که کلی ذوق کردم .. گفتی : من و تو الان 1000 کیلومتر با هم فاصله داریم ولی می تونیم به یه نقطه ی مشترکه روشن مثل ماه نگاه کنیم ... ما می تونیم با هم به ماه نگاه کنیم و اون وقت انگار پیش هم هستیم ... دوووووووووووستت دارم حامدم!


نوشته شده در یکشنبه 89/3/2ساعت 12:44 عصر توسط حقیقت مقدس نظرات ( ) | |

   1   2   3   4   5   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ